به نام آنکه هم یاد است و هم یادگار ٬ نازش میدارم تا لحضه ی دیدار.
ای کسانیکه تابوت مرا به دوش می کشید بر روی تابوتم پارچه ی سیاهی بکشید تا همگان بدانند که در این دنیا سیاه بخت بودم.
چشمهایم را باز بگذارید تا همگان بدانند که چشم انتظار بوده ام دستهایم را باز بگذارید تا همگان بدانند که آرزو به دل از این دنیا رفتم تکه یخی بر روی قلبم بگذارید تا با اولین تابش خورشید ٬ عشق را بنگرم بگویید دو دستها و پاهای مرا ببندند تا همگان بدانند که که اسیر بوده ام.
نظرات شما عزیزان: